اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است
قُلْ یَعِبَادِى الَّذِینَ أَسرَفُوا عَلى أَنفُسِهِمْ لا تَقْنَطوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ.....
دوستــی دارم که با من است حتی از رگ گردن هم نزدیک تر ولی من از آن غـــــــــــــــــافلم!!!!!

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رهروان و آدرس rahro.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

کل مطالب : 311
کل نظرات : 53

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 28
بازدید هفته : 324
بازدید ماه : 457
بازدید سال : 4173
بازدید کلی : 46665
اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است


 خیلی! شمردنی نیست!


تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم
از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند،
کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال
انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا
نیازهای بابا را برطرف کنند.

خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد
ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد
تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می
گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از
روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.


می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و
دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای
اتاق می کند.

از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می
خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند
روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.

یک قصه تمام نشدنی...


می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود.
از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب
می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را
همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک
صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!



می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا"
بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می
گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم
اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.

از 14 سال زندگی
مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10
روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده
ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری
"شهید زنده" را داشته باشم.

سید دلم را برد!

از
روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین
بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از
عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و
صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!

کمی تامل می
کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در
عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید
"سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به
همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید
فاجعه ای رخ می داد، شاید!

پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...


زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو
حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه
ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می
گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من
لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...

در
نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار
یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر
کرده است.

با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی
شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب
کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می
خواند و می گوید: نه!


پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!


سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که
"حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این
تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!


انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و
می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه
سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!

احساس زنی که
سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را
مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه
می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی
است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟

می ترسم کم بیاورم!

می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."


می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این
خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می
گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.


از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم
بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من
توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.

روی پیشانی "سید نورخدا"
بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم،
اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!


یک زن دیگر متولد شده است!


کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی
به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس
درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!


از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی
روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می
کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل
تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!

از آرزوهایش سوال می کنم و
با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت
آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به
همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.

آیا این منم!؟


می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند
حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می
گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می
شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم
هم رفع می شود!

می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را
احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با
این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها
به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟

جز سکوت در مقابل
حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه
وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک
کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و
حرفهایش همین گزارش شود.


تعداد بازدید از این مطلب: 1011
موضوعات مرتبط: شهید , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
نرگس در تاریخ : 1392/11/14/1 - - گفته است :
با سلام..مطالب بسیار عالی و پر محتوایی دارید..استفاده کردم به خصوص از ایت گزارش خیلی زیبا..خوشحال شدم از آشناییتون...راستی من همسر آقا شهابم...
پاسخ:مرسی از اینکه اومدین شما لطف دارین امیدوارم بازم بیاین خوشحال میشم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود