به آزادی بیاندیشم ، صدایم غیر ناهماهنگیست
براه عشق ، جولان گه دربار طاغوتم
به عمر از سر شعور و شعف أین ثلاث شور هماهنگیست
به اولی و ثم ثانی ثم ثالث مقدَم داشتند کبوترها دل نام آشنایی را
دلیل غیبتم حادث شده نحو رباعی ها
که اختر ، زمین و آسمان را دوخت در شب لیلا
شبی با ماجرا بود و دلی اندر صفا بود و
مرا شادی مشعف کرد ولیکن سحر در گرداب تنهایی
به حُب محبوبه سرم اندر خیال شام بیرون رفت
ته دیگ دلم بهمراه سراب دوغ مشک سیراب غصه لیلاست
ولی بود نام آشنا همراه و خوش سرور دلبری دادم
مصفا کرد زمین تفدیده من را
مرا تاب و قراری بود و بی یارم توانی بود
گزینش کرده دل را و در راهش سر دلدادگی بالا برد
تو ای عاقل به عقل دل بگو از نای دلدارت
از این جریان خفته در جان شرر بارت
مرا نامی بده تا مصلح ام خوانی
به نادانی نگویند چرا مجنون و حیرانی
شرار چشم بگشایم دلی بر سینه ای سایم
اسیر کلام سحر آلودم نه غماز جگرپارم
تو ای یارم برو خوش باش من را هم شرر دادی
همین اینک در دلم افتاده شورت شراره میکشد جانم فرا رویت
دل بلبل کنه کرده به عشقش میسراید از سر سودای دلبر
بکاش دل برید گشت و آه جان شکوفا شد
خوشا دل بر سخن راندن ، به ، از فکر قلندر شد
به سیما بنگرم هیچ است به سودا فراموش است
همین یه لحظه شکرش تا ابد بر جان می ماند
خوشا شامی که تا آن صبح امید می تابید
خوشا شامی که تا آن صبح امید می تابید